خانه » یادداشت‌ها » فیلم

فیلم

«نیایش» (ترنس دیویس، ۲۰۲۱)

نیایش خودش را وقفِ رنج و احساس زیگفرید می‌کند: نومیدانه لذت‌های ممنوعه و گذرای شاعر را تصویر می‌کند و هم‌زمان با یادآوریِ تصاویر آرشیوی جنگ بزرگ، ناممکنیِ گسستنِ اولی از دومی را خاطرنشان می‌سازد. آیا بعد از آن جنگ بزرگ، می‌شد به زندگی ادامه داد؟

«لیکریش پیتزا» (پل توماس اندرسون، ۲۰۲۱)

ا لیکریش پیتزا اما اندرسون سبُک‌ترین و سرخوش‌ترین فیلم خود را ساخته و پا به درون لیگی دیگر گذاشته. گرچه تکرار مولفه‌های سَبکی به یادمان می‌آورد که چه کسی پشت دوربین است، اما پیش‌رُوی دوربینش این‌بار جهانی روشن‌تر و سرراست‌تر قرار گرفته.

«رد راکت» (شان بِیکر، ۲۰۲۱)

هنر بزرگِ شان بِیکر تسلط بر لحن و مودِ فیلم‌هایش در هر لحظه و موقعیتی است. با مصالحی یکسر آشنا، می‌تواند به نتیجه‌ای دور از ذهن دست یابد، همان‌طور که در این‌جا از مصالحِ یک «سرزمین خانه‌به‌دوش‌ها»ی بالقوه، یک کمدی سرخوش، بی‌فردا، و بی‌منظور درآورده.

«روز طولانی به سر می‌رسد»، سی سال بعد

روز طولانی به سر می‌رسد، شاهکار گوشه‌گیرِ ترنس دیویس و یکی از بزرگ‌ترین فیلم‌های دهه‌ی نود، سی‌ساله شد. امسال که بلفاستِ کِنِت برانا به نمایش درآمد، خیلی‌ها یادِ روز طولانیِ دیویس افتادند و این دو اثرِ شخصی و خودزندگی‌نامه‌ای را کنار هم نشاندند.

«گزارش فرانسوی» (وس اندرسون، ۲۰۲۱)

من اما با گزارش فرانسوی از این ریل خارج می‌شوم؛ و امیدوارم که موقتی باشد. راستش هیچ‌گاه اندرسونِ صناعت‌گر را این‌قدر مفتونِ عمارتی که برپا کرده، ندیده بودم. هیچ‌گاه او را و راه‌وروشش را این‌قدر انعطاف‌ناپذیر نیافته بودم. هیچ‌گاه «ظرف» او را این‌قدر خالی، تهی از «مظروف»، ندیده بودم.

«آزور» (آندریاس فونتانا، ۲۰۲۱)

آزور ناپدید شدن آدم‌ها از صحنه‌ی تاریخ را به غیابی در ساختمان روایی خود ترجمه می‌کند، پا در مسیرِ مرد سوم می‌گذارد، و در جستجوی مرد غایب پیش می‌رود. اما آزور مرد سوم‌ی‌ست که ژاک ریوت، سازنده‌ی پاریس از آنِ ماست، آن را نوشته و ساخته.

گورستان شکوه (آپیچاتپونگ ویراستاکول، ۲۰۱۵)

گورستان شکوه با نگاه ممتد، کشدار و خاموش خود به چیزها، همه‌ی چیزها، تماشاگر را هم دعوت به خوابی عمیق، خلسه‌ای طولانی می‌کند؛ دعوت به شناور گشتن در رویای سربازان و اشتیاق پرستارها، و غوطه‌ور شدن در جهان درهم‌تنیده‌ی زندگان و مردگان، اشباح و ارواح، حشرات و حیوانات. فیلم با نگریستن به ظاهر چیزها، به جهان در مادیت و روزمرگی‌اش، استعلایی‌ترین لحظات را می‌آفریند

«وقتی به آسمان نگاه می‌کنیم، چه می‌بینیم؟» (الکساندر کوبِریدزه، ۲۰۲۱)

فیلم اما تجربی‌تر و جاه‌طلبانه‌تر از آن است که خود را درون مرزهای رئالیسم جادوییِ قصه‌ی این دو جوان حبس کند. فیلمْ رمانسِ جوانانه‌اش را درون قصه‌ی شهر بزرگ‌تری نقل می‌کند که در آن همه چیز، اعم از جاندار و غیرجاندار، نفس می‌کشند و شناسنامه دارند: کفش‌ها، توپ‌ها، سگ‌ها، مکان‌ها، غذاها، و آدم‌ها. چیزی که در ابتدا خط‌داستانیِ اصلی فیلم می‌پنداریم، در ادامه به بهانه‌های مختلف، مثل تماشای حرکت یک توپ در میان آب‌ها، بازیِ کودکان، آوازخوانیِ جوانان، تاریخچه‌ی یک پاتوق محلی، تماشای دسته‌جمعی فوتبال، پختن کیک و غذا، یا گردش سگ‌ها، به حاشیه می‌رود