کدام لالهزار؟
جامانده
در فصلی از فیلم کلاغ بهرام بیضایی، آسیه و مادر را مقابل سردر باغ ملی میبینیم. آنها در تهران قدیم گردش میکنند. شهر آرام است و بیهیاهو؛ انگار که در خواب مادر میگذرد و آن دو عابران شهری هستند که در خواب مادر هستی یافته است. حین قدم زدن، صدای مادر را خطاب به آسیه میشنویم: «اینجا رو نگاه کن. خراب شده، کهنه شده. گار ماشین سر جاش نبود. لقانطه سر جاش نبود. انبار گندم کجاست؟ کی باور میکنه که روزی خیابونها سنگفرش بود؟» آسیه، مات و مبهوت، شهر را که همزمان غرق در مه و سکوت است، نگاه میکند. آرامآرام پیش میروند و مادر از جوانیاش میگوید. با تمام شدن قصهی مادر، شهر بیدار میشود. موسیقی اوج میگیرد. گروهی مینوازند. گروهی خیره به دوربین روی صندلیهای کافهای در خیابان نشستهاند. برخی قدم میزنند. دخترکان لِیلِی بازی میکنند. مردی عکاسی میکند. مردی آکاردئون مینوازد. زنانی چتربهدست رد میشوند. دورهگردها کاسبی میکنند. درشکهها، اتومبیلها، دوچرخهها رد میشوند و مادر و آسیه میانشان قدم میزنند. کلاغ بیضایی در پی گمشدههاست، و گمشدههای کلاغ، همزمان جوانی مادر و گذشتهی تهراناند. فیلم با پیوند زدن جوانی مادر به گذشتهی شهر، به محلهی سنگلج، به تهران قدیم، همزمان پی هر دو میگردد و چون چیزی نمییابد، همزمان مرثیهی هر دو را سرمیدهد. فصل تهران قدیمِ کلاغ، گردش دو زن از دو نسل در آن، و میزانسنهای برساخته و خیالی بیضایی، گذشتهی شهر را در زیبایی و سحرانگیزیاش احضار میکنند، و توأمان بر خیالی بودن، ذهنی بودن، و ناممکن بودن آن در شهر معاصر صحه میگذارند. کلاغ گویاتر و صریحتر از هر فیلم دیگری در تاریخ سینمای ایران ناممکنی تداوم گذشته در لحظهی اکنون و خصلت شتابان و فراموشکار این شهر را ثبت و ماندگار میکند. کلاغ رو به گذشته دارد، رو به جوانی آدمهای پابهسنگذاشته، رو به جوانی شهر و رو به همهی جاماندهها در گذر سالیان: رو به لالهزار.
معمای لالهزار
نوجوانی را تصور کنید که غرق در افکار، دغدغهها و سرگرمیهای سالهای نوجوانی، روزی خود را در برابر واژهی لالهزار مییابد. خوانندهی محبوب او آلبومی منتشر کرده به نام «لالهزار» و آهنگی با همان نام نیز در این آلبوم خوانده است. او از زبان خواننده میشنود که «همین فردا باید برم لالهزار، دلم واسه حالوهواش لک زده.» لالهزارِ ترانه، آنطور که در ادامه مشخص میشود، پُر از سینما و تئاتر و کافه بوده است، جوانی خواننده (یا ترانهسرا یا راوی فرضی) در آن گذشته، با خاطرات عزیز و خوشبختی عجین بوده، و حالا دل برای دیدنش لک زده است. ترانه تکرار میکند که «نگو راه دوره نگو چاره نیست، چمدون دلتنگیهام رو بیار. نگو اون خیابون دیگه دود شد، همین فردا باید برم لالهزار.» اما این لالهزار کجاست که اینچنین بوده و با طعم خوش جوانی پیوند داشته؟ هنوز هست؟ نوجوان با پرسوجویی ساده متوجه میشود که هست و اگر ساکن تهران باشد، بهسادگی، و اگر ساکن شهرستان باشد در اولین سفر به تهران میتواند از آن بازدید کند. اما تجربهی مواجهه با لالهزار، لالهزار اکنون، برای او چطور میتواند باشد؟ احتمالاً تصور سرخوردگی و حیرت او از آنچه هست، از آنچه نیست، چندان دشوار نباشد. او حتی نمیتواند بدون دردسر، فارغبال و پرسهزن سر تا ته خیابان را یکبار طی کند. در میان انبوهی اتومبیل، انبوهی موتورسیکلت، انبوهی گاری، مغازه پشت مغازه، انبار پشت انبار، در همهمه و شلوغی پیادهرو و در میان صداها و تقلاهای کار و معیشت، او بهسختی میتواند (اگر بتواند) ردّ و نشانی از جوانی خواننده/ترانهسرا را در این خیابان بیابد. احتمالاً از خود میپرسد خوانندهی محبوب به کدام لالهزار میخواست برگردد و خاطرات عزیز را میخواست دقیقاً کجا زنده کند؟ شاید با خود بگوید این خیابانی است شبیه به دیگر خیابانهای شهر.
معمای بزرگ لالهزار همینجاست. اگر یکسر ویران شده بود، اگر نامش محو شده بود، اگر نیست و نابود شده بود، تکلیف روشنتر بود. همچون یک عزیز ازدسترفته که برایش سوگواری میکنیم؛ در ابتدا سختتر و اشکها بیشتر و بعد بهمرور آسانتر و اشکها کمتر. این شهر پُر از مکانهایی است که برای همیشه نابود شدهاند؛ جسم و جان و فعالیت و زندگیشان؛ لالهزار اما اینطور نیست. اگر که تجربه، خاطره، یا تصوری از زندگی گذشتهی آن داشته باشی، همین مواجهه با آن را دشوارتر یا شاید هولناکتر میکند. در جستوجوی لالهزاری که برایت نقل کردهاند، که سرودهاند، که تصویر کردهاند، که در جایی خواندهای یا دیدهای، که تجسمش کردهای، پا به لالهزار میگذاری و در آنجا «لالهزار»ی نمییابی. اسمش هست، جسمش هست، ولو فرتوت و زنگاربسته، اما جانی در آن نمییابی؛ دستکم نه آن جانی که وصفش را شنیده بودی. گویی نه با یک لالهزار، که با لالهزارها طرفیم؛ لالهزارهایی که هریک از جا و خاستگاهی متفاوت سوختگیری میکنند.
رئالیسم در برابر نوستالژی
لالهزار عرصهی تقابل واقعیت و خیال است. آن لالهزاری که در افکار عمومی، در مجلهها و محفلها و گردهماییها دستبالا را دارد، کمتر از واقعیت آن و بیشتر از خیال آن تغذیه میکند. در حقیقت، لالهزارِ ناموجودِ خیالی از لالهزارِ موجودِ واقعی پیشی گرفته است. لالهزاری که به تصور درمیآید، ساخته و آفریده میشود، نه از امروز آن که از شنیدهها، عکسها، نقلها و خاطرهها نیرو میگیرد. لالهزار علی حاتمی فقید که در هزاردستان تجسد یافته و لالهزارِ یغما گلرویی که با صدای ابی و رضا یزدانی زندگی یافته، از لالهزار الکتریکیها و لوسترفروشیها صدای بلندتر و پژواک قدرتمندتری دارد. اما نکتهی تناقضآمیز این است که اینها نه روی یک لالهزار واحد، که روی لالهزارهایی جدا از هم تأثیر میگذارند. یکی به بارور شدن مخلوقی خیالی کمک میکند و دیگری به فربه شدن موجودی واقعی. یکی بازتابدهندهی روایت «روزهای طلایی» و متعاقب آن روایت «حسرت» است، دیگری مؤید روایت «بقا و رزقوروزی». اولی یک میزانسن نمایشی و خیالی را برپا میکند، درست مثل میزانسن خیالی تهران قدیم در کلاغ بیضایی، دومی با میزانسن ناتورالیستی و روزمرهی لالهزارنشینهای امروز سروکار دارد. تراژدی لالهزار این است که نمیتواند یکی شود، نمیتواند آن میزانسن نمایشی را با این میزانسن ناتورالیستی آشتی دهد، نمیتواند هیچگونه امکان همزیستیای را میان این دو متصور شود. جدایی و بدتر از آن ستیز و کشمکش در غیاب همزیستی غالب میشود. خشونتی که در کلام برخی از مدافعان روایت «روزهای طلایی» نسبت به لالهزارنشینهای امروز حس میشود، از نادیده گرفتن آنها تا کاسبکار و منفعتطلب خواندنشان، و از بیفرهنگ خواندنشان تا غاصب نامیدنشان، جدای از اینکه بیش از حد افراطی و حقبهجانب است، نهتنها مشکلی را حل نمیکند که واکنشی تند و متقابل را در حامیان روایت «رزقوروزی» برمیانگیزد. اینگونه، طرف مقابل هم که اختیار و مالکیت اراضی لالهزار را در دست دارد، راویان «روزهای طلایی» را به چشم مزاحم و معاند میبیند و حاضر به همکاری و مشارکت با آنها نمیشود. یکی قدرتمند در قلمروی رسانه و بازنمایی، دیگری صاحباختیار در عرصهی عمل و واقعیت، نتیجه: لالهزاری دوپاره بلکه هم چندپاره است که ذهن و عین آن، امروز و دیروز آن، واقعیت و خیال آن، و رئالیسم و نوستالژی آن مطلقاً باهم جور درنمیآیند.
روایتهای زوال
تخیل لالهزار از جنس وهم و هذیان نیست. یک افسانهی صرف نیست، که ریشه در واقعیت دارد، با داده و سند و تاریخ پیوند خورده است. خیابان لالهزار از همان ابتدا اولینها را در خود جای داد و بخشی از روایتش روایتِ تأسیس بوده است. چه بسیار سینماها، تئاترها، چاپخانهها، عکاسیها، خیاطیها، رستورانها، کافهها، بوتیکها و پاساژهایی که در لالهزار متولد شدند، پا گرفتند، رونق یافتند، و عادت و رسمی تازه را در تهران باب کردند. اینکه مورخان و تهرانشناسها لالهزار را دروازهی ورود مدرنیته به ایران و مظهر فعالیتهای نوآیین و اَشکال نوظهور زندگی شهری نامیدهاند، از سر تعارف، بیدقتی یا افسانهسرایی نیست. اینها واقعیت مستند لالهزار هستند. اما اینکه امروز یادآوری اینها به خیال و خیالپردازی پهلو میزند، از یکسو به غیبتِ هضمناپذیر همهی اینها در امروز لالهزار برمیگردد و از دیگر سو به کنتراست غریبی که امروز این خیابان با دیروزش دارد. از خود میپرسیم که چطور میشود شهری اینچنین کمر به نابودی سرمایهی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خودش ببندد… ای کاش مسئله فقط محافظت نکردن یا درست و اصولی محافظت نکردن بود، اینجا بیشتر با کُشتن و نابودی طرف هستیم.
اینکه چنین خیابانی با این حجم از انباشت سرمایه اینچنین بر باد میرود، داشتههایش را از دست میدهد، از تراژدی بزرگتر یک شهر و شاید یک کشور خبر میدهد. زوال از کجا آغاز شد؟ نقطهی آغاز تباهی کِی و کجا بود؟ پاسخ واحد و اتفاقنظر چندانی وجود ندارد. پارهای از راویان و روایتها روی سال ۱۳۳۲ انگشت میگذارند. شهر باید تقاصِ خیرهسریها و مخالفتها و شاهستیزیهایش را پس میداد و چه جایی بهتر از لالهزار… در این روایت، کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ نقطهی آغاز تباهی است و عامل اصلیْ رژیم حاکم است. لالهزارنشینهای روشنفکر و هنرمند و ادیب تارومار میشوند و خیابان از حیات پیشین خود تهی. لالهزار فرهنگیـسیاسی بدل به یک لالهزار بازاریـتفریحی میشود و آتراکسیون و خوشگذرانی جای فرهنگ و هنر والا را میگیرد. در این روایت، آنچه در لالهزار دههی چهل و پنجاه (تا پیش از انقلاب) جریان دارد، هنر مبتذل و بازاری است و این انتقام حاکمیت است از زندگی و زمانهی لالهزار در دههی ۱۳۲۰. روایت دوم اما تأکیدش بر سال ۱۳۵۷ است. البته که لالهزار در گذار از دهههای ده و بیست به دهههای چهل و پنجاه و با تغییر محسوس جنس فعالیتها و تغییر خاستگاه طبقاتی مخاطبان، استحالهای معنادار را از سر گذرانده بود، اما همچنان چراغ سالنها و سینماها و پاتوقهایش روشن بود. نمایشها تغییر کرده بودند، فیلمها عوض شده بودند، آدمهایی دیگر آمده بودند، اما هنوز خیابان نفس میکشید و وقفهای تفریحیـفراغتی را میمانست در میان مصائب روزمرهی زندگی. در این روایت، لالهزارِ منتهی به سالهای انقلاب نه مبتذل که عامهپسند خوانده میشد و با رقص و آواز و خوشگذرانی مترادف بود. چنین لالهزاری در فردای انقلاب دیگر نمیتوانست وجود داشته باشد، مُجاز نبود، ممکن نبود. وضعیت عوض شده بود، شعارها و هنجارها تغییر کرده بودند و لذتها و سرگرمیها میبایست نمود دیگری یابند و از نو اولویتبندی شوند. لالهزار نمیتوانست قسر در برود. از متهمان ردیف اول بود. اگر ساختمانهایش در دو دههی گذشته تغییر فعالیت داده بودند و معنا و ارزش و مخاطبی تازه یافته بودند، حالا میباید درشان تخته میشد. لالهزارِ روزها و سالهای ابتدایی انقلاب کوشید تا با ارزشهای دوران تازه و با شعارهای انقلاب سازش کند و درِ سالنها و پاتوقهایش را به روی مضامین انقلابی بگشاید، اما دوران این همبستگی و سازشْ دولت مستعجل بود و خیابان بهتدریج تعطیل و به دست فراموشی سپرده شد. لالهزارِ دهههای شصت و هفتاد به خیابانی عبوری بدل میشود و جنبهی خدماتیاش که از پیش از انقلاب با ورود عرضهکنندگان کالاهای الکتریکی آغاز شده بود پررنگتر و گستردهتر از قبل میشود. در این روایت لالهزار فرهنگیـفراغتی با وقوع انقلاب، یکسر، جای خود را به خیابانی عبوریـخدماتی میدهد.
در برابر وجه پررنگ سیاسی این دو روایت، روایت سومی هم هست که تغییر و تحول لالهزار را بطئیتر، درونیتر، و شاید اجتنابناپذیرتر میخواند. لالهزار این روایت فقط به اذن حاکمیت و طرح و دسیسهی آن نیست که رنگ و معنا عوض میکند، که بنا به ضرورتی درونی تغییر میکند. لالهزار خیابانی تاریخی و ارزشمند در محدودهی مرکزی پایتختی بود که در آن سالها بیوقفه و سراسیمه به سمت شمال و غرب گسترش پیدا میکرد. مسیر حرکت سرمایه، توسعههای مسکونی جدید، جابهجاییهای جمعیتی درونشهری، مکانیابی مجموعههای فرهنگی و فراغتی و تفریحی تازه، همگی، در شمال و غرب پایتخت جریان داشتند، بیآنکه ضرورت یا تعلقی به تمرکز یافتن در آن خیابان تاریخی و ارزشمند در خود حس کنند. پایتخت رو به فردا داشت، به هر سو گسترش پیدا میکرد، و لالهزارْ مکان و تاریخ و فرهنگی متعلق به گذشته بود و بهناچار جا میماند. لالهزارنشینهای دیروز، از ساکن و کاسب و هنرمند و عابر این تغییرات را میدیدند و میتوانستند دست به انتخاب بزنند: بمانند یا به نقطهای دیگر از شهر کوچ کنند. نتیجهی این فعل و انفعالات، خالی شدن تدریجی لالهزار از آدمهای سابق، بر باد رفتن حیات گذشتهی آن و تنها شدن لالهزار بود. انحطاط لالهزار در این روایت نه برونزاد که درونزاد است؛ نه نتیجهی مستقیم یک دستور یا خواست از بالا، که متکی به تصمیم و عاملیت خیابان و حاضران و ساکنان آن است. عدهای میروند، عدهای میآیند و در این آمدوشد، خیابانی بهکل دچار دگردیسی میشود. مطابق با این روایت، اگر لالهزار نقش یک قربانی را دارد، بیش و پیش از هر چیز قربانی تصمیمات خودش و قربانی گرایش به توسعه در شهر بزرگتری است که آن را در برگرفته. در این روایت، کنش و عاملیت شهروندان بیهزینه نیست، بیتأثیر هم نیست.
آیا قصه و سرنوشت لالهزار به این سه روایت محدود میشود؟ مسلماً خیر. اینها صرفاً روایتهایی غالب و بیشتر نقلشده هستند که تباهی را مسلم میگیرند و از لحظهی آغاز تباهی شروع میکنند و چراییها و چگونگیها را میکاوند. راویان و روایتهایی دیگر اما ممکن است از نقطهای دیگر آغاز کنند و شاید انگیزهی حرکتشان، باور و قضاوتشان تباهی نباشد. لالهزار شاید خیابانی قدیمی در این شهر باشد، اما معمای لالهزار همچنان گشوده است و فیصله نیافته.
تنهایی پُرازدحام
قدم زدن در لالهزارِ امروز تجربهی غریبی است. البته لالهزارِ امروز جای مناسبی برای قدم زدن نیست، بیشتر جایی برای عبور است، یا حداکثر توقفی کوتاه برای خرید و ازسرگیری حرکت. اما در همان لحظات کوتاه توقف، در اینپاآنپا کردنهای خریدن یا نخریدن، از این مغازه به آن مغازه رفتن، از این کوچه رفتن و از آن کوچه سر درآوردن، در همهی این لحظاتی که زندگی عبوری بهبهانهای کُند یا مختل میشود، لالهزار در پس لایهی خدماتیاش ردّ زخمها و چرکها و تَرَکهایش را عیان میکند. اگر جهت یک نگاه در یکی از این لحظات توقف با ردّ یکی از این ترکها تلاقی کند و اگر آن نگاه در تعقیب امتداد ترک برای یافتن انتهای ترک سماجت کند، لالهزار فرتوتی را مییابد که از پسِ چینوچروکهای چهرهاش زیبایی جوانی پیداست و در پس گردوغبار نقشبسته از گذر دوران، زندگی سرشار گذشتهاش هویداست. تماشای لالهزار در صبح یک روز تعطیل آسانتر و آسودهتر ردّ این زخمها و ترکها را پیش چشم میآورد. آلبر کامو در توصیف شهرهای قدیمی اروپا از تعبیر «تنهایی پرازدحام» استفاده میکند و مینویسد که شهرهای اروپایی شهرهای انزوا و سکوت نیستند، که همیشه مالامال از همهمه و صداهای گذشتهاند، مالامال از صدای چرخش قرنها، فتوحات و شکستها، و ردّ گمشدهی هزارانهزار زندگی. لالهزار هم، بهخصوص وقتی لایهی خدماتیاش خاموش است، مالامال از تنهایی پرازدحام است. تنهاییاش قابلرؤیت است و ازدحامش قابلتصور. لالهزار شبیه به یک متن گمراهکننده است؛ از آن متنهایی که در نگاه اول، در دور اول خواندن، ساده به نظر میآید و سرراست. تنها در یک خوانش دقیق است که ازدحامش، که زندگی گذشتهاش، که رؤیاهای بربادرفتهاش آشکار میشود. خوانش البته فقط ردپاها را آشکار میکند، بر حضور و بودن چیزی صحه میگذارد و ازدحام را لو میدهد، این تخیل است که به چگونه بودن و کیفیت این حضور و تراکم این ازدحام پروبال میدهد.
از بختیاری ماست که یک نفر در این شهر این بودن و حضور و ازدحام را تخیل کرده است. به کمک تخیل او راحتتر و موثقتر میتوانیم تَرَکها را محو کنیم، روی زخمها مرهم بگذاریم، چرکها را پاک کنیم، و جوانی این خیابان را به خاطر بیاوریم. خسرو خورشیدی با سیاهقلمهایش در کتاب آن روزگاران، تهران به لالهزار ازدسترفته حیاتی دوباره بخشیده است. نکتهی مهم در طرحهای او زمان ترسیمشان است. اینها طرحهاییاند که سالها بعد از جوانی کشیده شدهاند، چه جوانی موضوع و چه جوانی طراح؛ حاصل یادآوریاند، حاصل به خاطر آوردن. طراح در جوانیاش غنی و مبسوط در نقطهنقطهی این خیابان زندگی کرده و اکنون طعم خوش آن زندگی را در اسکیسهایش از سینماها، تماشاخانهها، پاساژها، رستورانها، و کافهها و قنادیهای لالهزار زنده کرده است. اینکه اینها اسکیساند و نه تصاویر مستند فوتوگرافیک یا سینماتوگرافیک به حقیقت بنیادیتری اشاره میکند: در غیاب نسخهی دیروز، در از دست رفتن کامل جلوههای پیشین زندگی، این نه اُبژکتیویتهی تصویر که سوبژکتیوتیهی طرح است که میتواند به گذشته چنگ بزند؛ سوبژکتیویتهای عجین با خاطره و فراموشی که نتیجهاش بیشتر یک پرهیب است تا کپی برابر اصل. ازدحام پرهیاهوی لالهزار را تنها بهعنوان یک پرهیب، یک شبح میتوان تصور کرد، همچون میزانسن خیالی تهران قدیم در کلاغ. پرهیب به ما یادآوری میکند که در این لحظه و اکنون، لالهزار خورشیدی همانقدر ناممکن است که تهران قدیم بیضایی. میگویند باید به امروز احترام گذاشت و اسیر گذشتهها نشد. درست است، اما در کنار احترام باید به درونِ امروزْ خوب و ممتد و دقیق نگریست. امروز میتواند تجسم رؤیاهای ازدسترفتهی دیروز باشد و فردا نسخهی بربادرفتهی امروز.
……
این نوشته نخستینبار در شمارهی ۱۲ فصلنامهی آنگاه (پاییز ۱۳۹۹) منتشر شده است. این شماره تماماً به لالهزار اختصاص پیدا کرده و شماری از محققان و نویسندهها از زوایای گوناگون به بحث دربارهی لالهزار و تاریخ متلاطم آن پرداختهاند.
تصویر ابتدای متنْ طرحی از خسرو خورشیدی است که به همراه دیگر طرحهای او از تهران قدیم در کتابِ آن روزگاران، تهران (تهران: کتابسرا، ۱۳۹۱) منتشر شده است.
نوید جان بسیار لذت بردم از نوشتار فوقالعادهت. اولین بار تو مجلۀ آنگاه خوندم و دوبارهخوندنش اینجا لطف دیگهای داشت.
بدرخشی مثل همیشه.
قربانت محمد عزیز. بله، همون موقع هم لطف کردی و برام نوشتی. خوشحالم که متن رو دوست داری. ارادت و دوستی