پرش به محتوا
خانه » از این‌گونه مردن …

از این‌گونه مردن …

از این‌گونه مُردن …[۱]

(همراه با سکانسی از فریادها و نجواها)

 

۱.

اگنس، بیمار، رنجور و در واپسین روزهای زندگی، به دسته گلی سفیدرنگ خیره می‌شود، شاخه‌ای را برمی‌دارد، بر آن دست می‌کشد، بو می‌کند، و هم‌زمان با لمس و عطر و سفیدیِ آن به گذشته‌ای دور پرتاب می‌شود: به باغ خانه‌ی پدری، به دوران کودکی، و به خاطره‌ی مادر سفیدپوش بر پهنه‌ی سبزیِ باغ (تصاویر ۱ و ۲). فریادها و نجواهای برگمان فیلم تذکار و تداعی است. در خانه‌ی پدری، در محضر مرگ یکی از ساکنان جوان آن، تنها نیروی محرکی که می‌تواند بر طول کُشنده‌ی لحظات غلبه کند و مرگ را موقتاً از صحنه بیرون راند، به یاد آوردن است. اشیاء، نغمه‌ها و صداها، رنگ‌ها و لباس‌ها بیش از هر معنایی، پیش از هر نمادی، به یک حس، یک خاطره، یک میل، و یک هوس متصل می‌شوند. شاید این حسّانی‌ترین، شورانگیزترین فیلم برگمان باشد. او که همیشه در آن واحد ستایش و متهم شده که هنر برایش بخشی از یک امر بزرگ‌تر، عمیق‌تر، اصیل‌تر، و پرمعناتر بوده، در فریادها و نجواها، به‌رغم پیش کشیدن مضامین محبوبش، در پهنه‌ای جمع‌وجورتر، در مقیاسی کوچک‌تر، و در قلمرویی پرحسّ‌وحال‌تر و صمیمی‌تر گام برداشته است: در این‌جا، خاطرهْ معنا را، درد فیزیکیْ رنج متافیزیکی را، و احساسْ نماد را تحت‌الشعاع قرار داده‌اند. فیلم، به‌رغم تفاوت لحن و دغدغه، بازگشتی را می‌ماند به دوره‌ی متقدم فیلمساز بزرگ.

 

تصویر اول

تصویر ۱

تصویر ۲

 

تسلسل خاطره‌ها و سلسله‌ی تداعی‌ها روایت را میان گذشته و حال، واقعیت و خیال معلّق نگاه داشته‌اند، و با هر فلاش‌بک، فیلم گوشه‌ای از زندگی گذشته‌ی یکی از زنان خانه را تصویر می‌کند. از پدر خبری نیست، و گذشته‌ی خانه، گذشته‌ی اگنس، شروع بیماری‌، همه، در هاله‌ای از ابهام و فراموشی‌اند. روایت فقط به لحظاتی از گذشته نور می‌تاباند که محرکی آن را تداعی کند، و از این رو پُر از حفره‌های خالی است. هیچ سازوکار سیستماتیکی، هیچ منطق و سببیتی در کار نیست؛ گذشته، تصادفی و غریزی، به یکباره از درون سرخیِ صحنه (فید‌ـ‌‌این) پدیدار می‌شود و کمی بعد دوباره درون سرخی صحنه فرو می‌رود (فید‌ـ‌آت). در میان همین پدیدار شدن‌ها و محو شدن‌هاست که اگنس از سفیدی گل به گذشته‌ی خانه، به مادر سفیدپوش می‌رسد: ملاقاتی در گذشته، در سکانسی که به شکلی عصاره‌گون تاریخچه‌ی خانه، و فریادها و نجواهای خانواده را در خود جای داده است.

۲.

نمای اول: اگنس نوجوان از پشت پرده‌ی توری سفیدرنگ به روبه‌رو خیره شده است. صدای روی تصویرش به ما می‌گوید که پنهانی مادر را نگاه می‌کند. این عادت اوست. کمی پیش‌تر اعتراف کرده که چقدر در نوجوانی دوست داشته مادر را دنبال کند و رفتار و حرکاتش را تماشا (تصویر ۳).

تصویر ۳

نمای دوم: مادر سفیدپوش غرق در سرخی صحنه. میزها، مبل‌ها، کف و دیوارها طیفی از قرمزها را ساخته‌اند؛ قرمزها و لکه‌های سفیدی که جابه‌جا امتداد سرخی را قطع کرده‌اند: سفیدی مادر، سفیدی در، و سفیدی گل‌ها. گل‌ها: همان‌ها که محرک این خاطره، تداعی‌گرِ ظرافت، زیبایی و وقار مادر بوده‌اند. این نمای نقطه‌نظرِ دختر است (تصویر ۴).

تصویر ۴

نمای سوم: بازگشت به نمای اول و تداوم نگاه خیره‌ی دختر به مادر.

نمای چهارم: امتداد نقطه‌نظرِ دختر، این‌بار طولانی‌تر و همراه با چرخش آرام سر مادر به سمت راست، به دوربین، به دختر. لحظه‌ای شگفت‌انگیز. تلاقی نگاه‌ها. شکارچی خود شکار می‌شود. مادر، مرموز و آرام، سرش را به سوی اگنس برمی‌گرداند، گویی در تمام مدت، در همه‌ی سال‌های نوجوانی اگنس، می‌دانسته که دختر پنهانی او را نگاه می‌کرده است. لبخند بر صورت مادر می‌نشیند و چیزی را زمزمه می‌کند. صدای روی تصویر اگنس به ما می‌گوید که آرام و مهربان او را به سمت خود می‌خواند (تصویر ۵).

تصویر ۵

نمای پنجم: دوباره دخترک در پس توری‌ها، این‌بار اما این نمای‌ نقطه‌نظر مادر است که به نگاه او پاسخ می‌دهد. در تفاوت با نماهای اول و سوم، این‌جا قاب عریض‌تر است و تصویر پهن‌تر. در ادامه‌ی همین نما، بی‌هرگونه برشی، دوربین اندکی به سمت راست می‌چرخد و همز‌مان به عقب زوم می‌کند. دختر به دعوت مادر پاسخ می‌دهد و سمت او راه می‌افتد (تصاویر ۶ و ۷).

تصویر ۶

تصویر۷

نمای ششم: اگنس نزدیک به مادر، پشت به دوربین، سمت راست قاب را پُر کرده، در حالی‌که مادر، غرقه در سرخی دیوار، به او می‌نگرد. تمام تمرکز صحنه بر صورت مادر، چشمان او، و دستی است که اندکی بالا می‌آورد و بلافاصله تصویر برش می‌خورد (تصویر ۸).

تصویر ۸

نمای هفتم: سرخی پرده‌ی پارچه‌ای در سمت راست قاب، سفیدی پرده‌ی توری در سمت چپ، و صورت دخترک و انگشتانی که زیر چانه‌ی او قرار گرفته‌اند در مرکز تصویر. این نمای نقطه‌نظر مادر است و دختر رو به او ایستاده و به چشمانش چشم دوخته. صدای روی تصویر دختر از نگاه پر از اندوه مادر می‌گوید و از بغضی که گلویش را گرفته (تصویر ۹).

تصویر ۹

نمای هشتم: بازگشت به چهره‌ی مادر، چشمان اندوهگینش، و دستی که به‌آرامی پایین می‌آید.

نمای نهم: دوباره چهره‌ی دخترک و چشمان خیره به مادر. تا آن برش شگفت‌انگیز فقط ثانیه‌هایی مانده و صدای روی تصویر اگنس، پیش از آن‌که آن لحظه از راه برسد، به ما آگاهی می‌دهد: «دستم را بالا آوردم و روی گونه‌اش کشیدم».

نمای دهم: آرایش صحنه دقیقاً مانند نمای ششم، با این تفاوت که اینک دخترک دست راستش را بالا آورده و گونه‌ی مادر را لمس می‌کند. در تاریخچه‌ی خانوادگی سرشار از جدایی‌ها و فاصله‌ها، فریادها و نجواها، دخترک و مادر برای لحظه‌ای کوتاه به هم می‌رسند و یکدیگر را لمس می‌کنند. اما تا فید به سرخی، تا محو شدن در سرخی سراسری قاب، این فقط لحظه‌ای کوتاه است. از تقدیر گریزی نیست (تصاویر ۱۰ و ۱۱).

تصویر ۱۰

تصویر ۱۱

نمای یازدهم: لحظه‌ی اکنون دوباره از درون سرخی پدیدار می‌شود. سکانس قبلی تمام شده، خاطره پایان یافته، جادوی موسیقی قطع شده، مادر سال‌ها پیش مُرده، نوجوانی رخت بربسته، و اگنس اکنون مجبور است در سکوت، تیک‌تاکِ ساعت، جدایی و اختلاف خواهرها، تنهایی و بی‌نوایی آنای مهربان ‌ـ‌‌خدمتکار خانه، همو که بی‌دریغ تن رنجورش را لمس می‌کند‌ـ‌ و درد را تا لحظه‌ی مرگ، تا ترک همیشگی خانه‌ی پدری، تاب بیاورد (تصاویر ۱۲ و ۱۳).

تصویر ۱۲

تصویر ۱۳

……

این نوشته نخستین‌بار در شماره‌ی  ۹۷ ماهنامه‌ی ۲۴ (۱۳۹۷) منتشر شده است.


[۱] عنوان شعری از احمد شاملو از مجموعه‌ی ابراهیم در آتش.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *