ما هر دو شکست خوردهایم
دربارهی بلواری که دور و دورتر میشود…
۱
دم عید است. نه که اول اسفند باشد و بگویم دم عید، که واقعاً لحظهی عید است. ما چسبیده به نوروز، نزدیک به هم نشستهایم و فقط به پهنای یک میز میانمان فاصله است. سال ۹۵ است و من و الهام که هنوز زن و شوهر نشدهایم، پیش از دوریِ سیزدهروزهی تعطیلات، آخرین شبمان را با هم میگذرانیم. پسفردا روز اول عید است و ما در سرمای شبانه و دلچسب آخر اسفند در لباسهای گرممان زیر نور پاکیزهی پاتوق جوانیمان به هم نگاه میکنیم، میخندیم، غذا میخوریم و فیلم زندگیمان را سالها عقب میبریم، به وقتی که هنوز به دنیا نیامده بودیم و نوبتمان نشده بود و پدران و مادرانمان جوان بودند و هنوز با هم ازدواج نکرده بودند و دو روز مانده به نوروز، در همین جایی که ما حالا نشستهایم نشسته بودند و به هم نگاه میکردند و میخندیدند و غذا میخوردند و با هم میرقصیدند. من و الهام، حالا اینجا، زیر نور «رستوران شاندرمن»، نمیتوانیم برقصیم. پیانو هست، بهار نزدیک است، مردی پشت پیانو نشسته، مردی پشت میکروفن ایستاده، ترانههای زیبای قدیمی فضای رستوران را پُر کرده؛ اما ما، من و الهام و همهی آدمهای این شب، آرام نشستهایم و غذا میخوریم و گاهی زمزمه میکنیم و دست میزنیم. سال ۱۳۹۵ است.
کشف شاندرمن به سالها قبل برمیگردد؛ به اواسط دههی ۸۰ و سالهای تحصیل کارشناسیارشد در دانشکدهی هنرهای زیبا. آن نمای ورودی زیبا که سخاوتمندانه نور و دکور داخل را به نمایش میگذاشت، به درون دعوتمان میکرد. میدانستم گران است. برای جیبهای دانشجوییمان گران بود، پس زیاد نمیرفتیم اما خوب و گزیده میرفتیم. وقتی که حالمان خوب بود، وقتی که دغدغهای نبود، وقتی که با هم بودیم؛ یکیدو باری با همکلاسیها و بیشتر با رفقای قدیمیتر که دیگر پراکنده شده بودیم و به این بهانه میتوانستیم چند ساعتی با هم باشیم. اما شاندرمن تنها نبود، یک مقصد تکافتاده نبود؛ جزئی از یک شبکه بود. جزئی از یک مسیر. حدفاصل خیابان ۱۶ آذر تا خیابان فلسطین، از جنوب محدود به خیابان انقلاب و از شمال به خیابان فاطمی، از زیباترین برشهای تهران است. برای من که چنین است. خانههای آجری زیبا در همنیشنی با درختان تنومند و بلند، خیابانها را پُر کردهاند و در همنشینی با آسمان و ابر و آفتاب در فصلهای مختلف، لکههای رنگی ساختهاند: آجری، اُخرایی، سبز، و آبی. خیابانهای قدس و فلسطین، اولی جنوببهشمال و دومی شمالبهجنوب، برایم غایت زیباییِ مناظر و دالانهای شمالی-جنوبی تهراناند و خیابانهای ایتالیا و پورسینا شرقیـغربیهایی زیبا و فروتن که نرم و آرام، شمالی-جنوبیها را قطع میکنند و بلوک شهری میسازند. اما شاهبیت این محدوده، بیتردید، بلوار کشاورز است: حاصل تلفیق طبیعت، شهرسازی و تاریخ. اگر بخواهیم فقط با یک صفت توصیفش کنیم، زیباست؛ از آن زیباییهای کشاننده و دلربایی که از شهر در برابر بیابان، از خیابان در برابر خانه، و از زندگی ایلیاتی شهری در برابر زندگی یکجانشین خانگی دفاع میکند.
شاندرمن فقط یکی از اجزای بلوار است. اگر به بلوار همچون یک فرم نگاه کنیم -که همیشه در یاد و ذهنیتم اینطور نگاهش کردهام- آن را متشکل از اجزا و روابط مییابیم: اجزایی متنوع و متکثر که بهواسطهی روابط و جریانهایی که بلوار در میانشان جاری کرده، وحدت یافته و یکپارچه شدهاند. احتمالاً به حال نزار این روزهایش فکر میکنید و از آنچه میگویم تعجب. پس بگذارید خودم را تصحیح کنم: بلواری که در سالهای جوانی شناختم و تجربه کردم، بلواری که در ذهنم ثبت شد و با خاطرهی سالهای جوانیام همراه، یک فرم زیبا و کارآمد بود که بهکمک شبکههای مختلف حرکتی، رود و خیابان و پیادهرو، اجزایش را در سامانهای یکپارچه به هم وصل و آدمهای مختلفی را کنار هم جمع میکرد که جوانی من، جوانی ما، جزئی از آن بود. آیا اشتباه میکنم؟ آیا حافظهام بازی درآورده و نقصهای گذشتهاش را نمیبیند؟ شاید. هر قضاوتی بهناچار، مقید به زمان و مکان است و هرچه حافظهام را زیرورو میکنم، جز این فرمِ متکثرِ وحدتیافته، بلوار دیگری نمییابم. چشمانداز جوانیام پهن میشود روی جغرافیای بلوار، و نقشهی حسی-حرکتیام جاری میشود روی کروکی اجزا و روابط بلوار. آیا این چشمانداز و این نقشه، وحدتی کاذب به آن جغرافیا و آن کروکی تحمیل نمیکند؟ پاسخ دقیقی برایش ندارم، اما از این مطمئنم که جوانیِ زندگی از بلوار نیرو میگرفت و بلوار به واقعیت و خیال این جوانی بالوپر میداد. بلوار کامل و بینقص نبود، قبول. اما جوانی ما هم کامل و بینقص نبود. ما هر دو مقیم تهران در دههی ۸۰ خورشیدی بودیم و سقف داشتهها و آرزوهایمان را همین بستر تعیین میکرد.
۲
به تماشای مستند قصهی بلوار نشستهام، کار ارزشمند داوود اشرفی. بار دوم است. چند ماه پیش روی پرده دیدمش، اما حالا روی صفحهی کامپیوتر با دقتی بیشتر میبینم و جزئیاتش را به خاطر میسپارم. قرار است در جلسهای عمومی بههمراه کارگردان فیلم دربارهاش حرف بزنیم. در مجموع فیلم را دوست دارم؛ بیش از هر چیز بهخاطر نوع مواجههاش با گذشتهی بلوار. قصهی بلوار شبیه به گونهای از فیلمهاست که اصطلاحاً «فیلم-گالری» مینامندشان؛ یعنی فیلمهایی که شبیه به یک گالری هستند و درون خود، سیاههای از فیلمها و تصاویر پیش از خود را به نمایش میگذارند. فیلمـگالریها از گذشتهی سینما تغذیه میکنند، از بُریدهی فیلمهای قدیمی، از آرشیوهای صوتی و تصویری؛ تا با زیستن دوباره درون این تصاویر و صداها یک زندگی دوباره به آنها ببخشند؛ زندگیِ تازهای که نظم، چینش، منظور، هدف، ابتدا، میانه و پایان متفاوتی از زندگی پیشین دارد. قصهی بلوار از تصاویر و صداها و توصیفها و روایتهای گذشتهی بلوار و آنچه که دیگران از بلوار نقل کردهاند تغذیه میکند تا ابتدا یک گالری برای ملاقات دوباره با آنها باشد و بعد با خوانش نو و متفاوتش از آنها، خودش باشد. اما گالریِ قصهی بلوار، یک گالری خنثی نیست. دستودلباز و سخاوتمند نشان میدهد، اما ترجیح و انتخاب خودش را دارد. این گالری، آشکارا، دلبستهی لحظات جمعیتر حیات بلوار و سکانسهای یادمانیتر و حماسیتر آن است. مهمتر از همه، سه مقطع زمانی ۱۳۳۲، ۱۳۵۷، و ۱۳۸۸. تسخیر بلوار از سوی مردمان و دانشجویان، به این گالری شور و هیجان میدمد و به آیندهی بلوار امیدوارش میکند. آنجا که حیات بلوار با سیاست گره میخورد و به صفحات تاریخ راه پیدا میکند، همان نقطه و لحظهی آرمانی بلوار در این گالری است و فیلم، موکداً مخاطبان و تماشاچیان را به نظارهی این لحظات فرامیخواند.
اعتراف میکنم که به بلوار کمتر از این زاویه فکر کرده بودم. این بلوارِ من نیست؛ بلواری نیست که میشناسم و تجربه کردهام. لحظهی آرمانی بلوار در گالری داود اشرفی را بیشتر در جاهایی مثل ولیعصر، انقلاب و آزادی تجربه کردهام و بلوار را مکان سرریز حیات جمعی مطالبهگر این خیابانها تصور کردهام؛ نه مرکز دایره، که حولوحوش آن. اما یک چیز روشن است: تصاویر بهنمایشدرآمده در این گالری توهم و خیال نیستند، واقعیت تحققیافتهی بلوارند و مهمترین برهان آن، جمع انبوه زنان و مردانی است که گوشهگوشهی بلوار را با حضور و اتحاد خود انباشته و اکنون بخشی از آرشیو، بخشی از حافظهی بلوار شدهاند. بیآنکه قصد نفی این آرشیو را داشته باشم، آرشیو دیگری را در قصهی بلوار میجویم و نمییابم: آرشیوِ زندگیهای خُرد بلوار.
فرم بلوار با تنوع، پیچیدگی و یکپارچگی اجزا و روابطش زیباست؛ اما خون ندارد، جان ندارد، کارآمد نیست. این فرم، روح و زندگیاش را از هزاران زندگی کوچک و فروتنی میگیرد که در مقیاس روزانه درون بلوار زیست میشوند. هیچوقت قرار نبوده که بلوار مثل یک معبر، این زندگیهای کوچک را از یک سمت بگیرد و از آن سمت بیرون دهد. قرار نبوده که بلوار یک تونل باشد. بلوار معنایش را با این فعالیتهای خُرد کامل میکرده، کمال میبخشیده. قرار بر این بوده که بلوار و این هزاران زندگی خُرد، از هم انرژی و الهام بگیرند و فرم و روایت را کنار هم بنشانند. بلوار در تکامل و پیوند روزانهاش با زندگیهای خُرد، بهتدریج، بدل به یک درنگگاه شد؛ درنگگاه یک شهرِ درنگگریز و درنگستیز. بلوار، لحظات سرخوشی و رفاقت و رمانس را ارج نهاد و در کنار زندگیهای عبوری و فعالیتهای خدماتیاش، جا و امکانی برای بروز آنها گشود. ردِ این لحظات را در آرشیوهای خصوصی افراد میتوانید بیابید: در آنچه که در قالب عکسهای دستهجمعی ثبت یا در قالب یک خاطره بر ذهن حک شده. بلوار در حیات چنددههایاش، پر از لحظههای کوچک روزمرهای است که به یاد آورده میشوند، چون جزئی از کار و تحصیل و زندگی روتین نیستند. اینها داراییهای بلوار هستند، اما ایمن و آسودهخاطر و ابدی نیستند. ای کاش میتوانستم تمام تنش و تعارض بلوار را در دوگانهی حیات جمعی سیاسی و زندگیهای کوچک خُرد خلاصه کنم و همهچیز را با زاویه و فاصلهای که با رویکرد فیلم-گالریِ قصهی بلوار دارم، توضیح دهم. بلوار در چنین سناریویی چقدر میتوانست خوشبخت باشد و به خود ببالد: یک زندگی سرشار که تنها مسئلهاش چطور خواندن و نامیدن آن زندگی بود. اما اکنون و آیندهی بلوار چالشی جدیتر را پیشروی خود میبیند؛ چالشی که همزمان هم حیات بالقوهی جمعی و هم حیات جاری خُرد آن را تهدید میکند؛ چالشی که موجودیت و هستیِ بلوار را هدف قرار داده است.
۳
میخواهم دربارهی بلوار کشاورز بنویسم، برای ویژهنامهای که دوستان و همکارانم در گروه مطالعاتی دالان در تدارکش هستند. اینقدر خوراک و خاطره از زندگی دو دههی گذشتهی بلوار در ذهن دارم که قدر یک جستار شخصی شود؛ اما غیبت چندسالهام در بلوار، حالا که میخواهم چیزی دربارهاش بنویسم، برایم عجیب و پرسشبرانگیز به نظر میآید. چرا در چند سال گذشته بلوار را تنها گذری و در حال عبور با ماشین دیدهام؟ چرا در آن قدم نزدهام؟ چرا هیچچیز پررنگی بعد از آن شب چراغانی نوروزیِ سال ۹۵ از بلوار به یاد نمیآورم؟ مطمئنم بعد از آن شب باز هم با الهام سری به شاندرمن زدیم. جزئیاتش را خوب به یاد نمیآورم اما مطمئنم که رفتیم. از الهام میپرسم، او هم تأیید میکند که رفتیم. اما تأکید میکند که کوتاه و فقط به مقصد شاندرمن؛ از پیادهرَوی در بلوار خبری نبوده. جز اینها چه؟ دیداری با یک دوست، یا یک قرار دستهجمعی، یا یک پیادهرَوی خلوت و شخصی؟ هیچکدام. سوار ماشین میشوم و در یک غروب پاییزی راهی بلوار؛ در پاییز سال ۱۳۹۹. ماشین را در خیابان فاطمی پارک میکنم و پیاده از خیابان حجاب به سمت بلوار به راه میافتم. تنها هستم و دو سه ساعتی برای این بلوارگردیِ مناسبتی وقت کنار گذاشتهام. آخرش را همین ابتدا میگویم: نتیجه برایم تلخ و مأیوسکننده است. این همان بلواری است که در آن جوانی کرده و به خاطر سپردهام؟ نکند همهی این یأس و تلخی به حضور نامرئی اما ترسناک ویروس کرونا در هوای این شهر، این سرزمین و این جهان برمیگردد؟ ای کاش اینطور بود و دستکم به خودم وعده میدادم که موقتی است و یک روز بالأخره میرود و شادی میآید؛ اما موقتی نیست. خوب میدانم که نیست. بلوار تباه شده است و احتمالاً این تباهی از مدتها پیش، از سالهای جوانی ما آغاز شده بود و نشانههایش را نمیدیدیم یا نمیخواستیم ببینیم و قبول کنیم.
بلوار الیزابت سابق، بلوار کشاورز فعلی، در واقع خیابان بانکهاست و در تملک و اختیار شعبات بانکهای مختلف درآمده. این البته وضعیت جاری اغلب خیابانهای اصلی پایتخت است؛ اما خب بلوار هم از قافله عقب نمانده و یکی از پُربانکترین خیابانها شده. آن چنارهای تنومند و پیادهروهای عریض که زمانی رویای حضور و حرکت آدمها را در سر میپروراندند، حالا به حاشیهی فیزیکی امن و خنک فعالیتهای اداری و تجاری بدل شدهاند. بازی اعداد نیست؛ نشمردم که در این دیدار، آخر چه تعداد بانک به چشم دیدم؛ اما هرچه دیدم، بانک بود و فضای اداری-تجاریای که از درون ساختمان به بیرون نفوذ کرده بود و بیرون را هم شبیه خود کرده بود. آیا اینها پیشترها نبودند؟ پیداکردن جواب دشوار نیست. بهسادگی میتوان به نقشهی کاربری اراضی بلوار در دهههای ۷۰ و ۸۰ رجوع کرد و متوجه سهم فضاهای اداری-تجاری بلوار شد. من اما از کنار تصویر و تصور ذهنیام جم نمیخورم. چه در تصور من و چه در تصور فیلم-گالریِ قصهی بلوار، خیلی از اسمهایی که امروز بر سردر بانکها و مؤسسات مالی نقش بستهاند، سابقه و نشانی در گذشتهی بلوار ندارند و در همین چند سال گذشته سروکلهشان پیدا شده است. بلوار در گذر زمان و خصوصاً در یک دههی گذشته، بسیار نامتعادل شده است؛ گویی با دو بلوار درون بستری واحد طرف هستیم که بر ضدِ هم عمل میکنند. پیادهروهای تاریک در ساعات غیرکاری حاوی پیامی روشن هستند: زودتر جمع کنید و بروید خانههایتان. در ساعات کاری هم که هوا روشنتر است، ماجرا تفاوت چندانی ندارد. این بار پیام این است: توقف بیجا مانع کسب است. یا رد شوید و بروید یا داخل شوید و کارتان را انجام دهید.
نمیخواهم از گذشتهی بلوار، تصویری یکسره آرمانی ترسیم کنم. عمومیت فضای بلوار و نقش تفرجگاهی آن همیشه در کشاکش با فعالیتهای رسمیتر، سهمش را طلب کرده است و همین در گذر سالیان میان آنها تعادلی ظریف و شاید شکننده ایجاد کرده. بلوار کشاورز همواره تجسم زندگی شهری در تهران مدرن بوده و همهی تناقضات و دوگانگیهایی را که زندگی شهری مدرن با آنها روبهروست، در طی این سالها با خود حمل کرده است: رسمی در برابر غیررسمی، ویترین حکومتی در برابر عرصهی مردمی، کاربریهای اداری در برابر فعالیتهای فراغتی، مناسک مناسبتی در برابر آیینهای خُرد، تجمعات برنامهریزیشده در برابر جمعهای خودانگیخته، شعارها و فریادها در برابر حرفها و پچپچها، یونیفورمهای سازمانی در برابر لباسهای خودمانی، تبعیت در برابر رفاقت، تکلیف در برابر عشق و پروپاگاندا در برابر زندگی. این تعادل در حال ازدسترفتن است. سویهی مردمی بلوار در حال محوشدن است. بلوار درنگها از یاد میرود و بلوار عبورها از راه میرسد. بلوار بیشازپیش بدل به شریانی عبوری میشود، نقش پایانهای مییابد و گرفتاریها را از یک سمت خود به سمت دیگرش هدایت میکند؛ درحالیکه در دو بدنهی شمالی و جنوبیاش انواع و اقسام تسهیلات بانکی و اداری و درمانی و خدماتی را به کاربران ارائه میدهد. به نوار سبز میانهی بلوار نگاه کنید، ببینید چه بیرمق، بینور، بیرویداد و بینشاط به حال خود رها شده است. این چیکدهی بلوار در واپسین روزهای سدهی چهاردهم خورشیدی است.
حیات جمعی یا زندگی خُرد؟ تسخیر بلوار یا گردشی در بلوار؟ مکان خیزش یا وعدهگاه عشق؟ فیلم-گالریِ قصهی بلوار یا یادها و تجربههای شخصیام از آنجا؟ مطمئن نیستم که دیگر با این دوگانهها و امکانهای متفاوت، بتوان بلوار را خواند و فهمید و تعریف کرد. بلوارِ امروز مسیری دیگر را در پیش گرفته است، مسیری بیاعتنا به هر دوی این امکانها و گزینهها. در برابر این مسیر، بلوارِ این متن و بلوارِ فیلم قصهی بلوار، هیچکدام شانسی برای پیروزی یا اصلاً برای بقا ندارند. ما هر دو شکست خوردهایم.
……
این نوشته نخستینبار در شمارهی ۱ فصلنامهی دالان (زمستان ۱۳۹۹) منتشر شده است. این شماره تماماً به بلوار کشاورز اختصاص پیدا کرده و شماری از محققان و نویسندهها از زوایای گوناگون به بحث دربارهی بلوار و تاریخ متلاطم آن پرداختهاند.