پرش به محتوا
خانه » آپیچاتپونگ ویراستاکول؛ یک مورد غیرمادی

آپیچاتپونگ ویراستاکول؛ یک مورد غیرمادی

آپیچاتپونگ ویراستاکول؛ یک مورد غیرمادی

نویسنده: آدرین مارتین

 

 

وظیفه­‌ی او: اختصاص توانایی شگرفِ سیستم عصبی­‌اش برای جمع­‌آوری، اکتساب و استردادِ پیام­‌های ناشناخته

ژان-فرانسوا لیوتار

آیا این روزها فیلم‌سازان در چرخه‌­های فستیوال فیلم خیلی زود به نقطه‌­ی اوجِ خود نمی‌­رسند؟ از همان‌­طور که اشک‌­ها جاری می‌­شوند (۱۹۸۸) تا شب‌­های زغال‌­اخته‌­ایِ من (۲۰۰۷) فقط ۱۹ سال برای وونگ کار-وای؛ و از عصیان‌­گرانِ ایزدِ نئون (۱۹۹۲) تا چهره (۲۰۰۹) تنها ۱۷ سال برای تسای مینگ-لیانگ. در هر دو مورد، شاهد جهشی نفس‌­گیر از آغازی امیدوارکننده به شمایلی کالت‌گونه، و نهایتاً اُفول ناگهانی و تلخِ (و البته امیدواریم که موقتی) ستاره‌­ی بختشان هستیم. راه و روشِ مولف‌­های فستیوالی، این روزها، واقعاً پرمخاطره است: در شرایطی که ویم وندرس یا کلود شابرول، ۴۰ یا ۶۰ سال پیش، این شانس را داشتند تا بدون هرگونه اجبار و استرس دائماً سبک خود را اصلاح کرده و ارتقاء بخشند، بسیاری از کارگردانان امروزه در شرایط به‌­غایت دشوار و بغرنجی گیر اُفتاده‌­اند. آن‌­ها مجبورند که دائماً خود را تکرار کنند، از کاری به کار دیگر و از سالی به سال دیگر، تا از این طریق امضاءِ کاری­شان را تثبیت کرده باشند، همان برندی که فقط مخصوص خودشان است؛ اما با تکرار بیش از حد، آن‌­ها این ریسک را هم به جان می­‌خرند که هر لحظه ممکن است از پانتئونِ بی‌­ثبات و به‌­غایت دمدمی‌­مزاجِ سینمای معاصر بیرون رانده شوند.

کارنامه­‌ی فیلم‌ساز تایلندی، آپیچاتپونگ ویراستاکول، منحنیِ حتی غریب‌­تر­ و دراماتیک‌­تری را نشان می‌­دهد: از فیلم تجربی و نسبتاً کمتر دیده‌­شده‌­ی اُبژه‌­ی مرموز در ظهر در سال ۲۰۰۰ تا پذیرش و تقدیسِ سندروم‌­ها و یک قرن (۲۰۰۶) در رأی‌­گیری‌­های اخیر در خصوص سینمای هنری جهان[۱]، و در نهایت تا کسب غیرمنتظره و البته مطبوع نخل طلای کن توسط عمو بونمی که زندگی‌­های پیشینش را به خاطر می‌آورد (۲۰۱۰). این سه در کنار دو فیلم ارادتمند شما (۲۰۰۲) و بیماری استوایی (۲۰۰۴) کارنامه‌­ی پنج فیلمی او را تشکیل می‌­دهند. او هم‌­چنین با انجام کارهای مرموز و عجیب‌­وغریبِ دیگری نیز خود را مشغول می­‌کند: از ویدئوهای سفارشی تا اینستالیشن در گالری‌­ها، و گذاشتن گزیده‌­های مختصری از آن‌­ها بر روی وب­سایتش؛ و تلفیق تمامی این فعالیت‌­ها، همگی تحت لوای پروژه‌­ی پریمیتیو[۲]، او را در معرض دید عموم قرار داده و کارهایش را به رویدادی فرهنگی در بسیاری از کشورها در خلال چند سال گذشته بدل کرده است.

خیلی دشوار است که در دیدار با آپیچاتپونگ (یا جو؛ اسمی که او بیشتر ترجیح می‌­دهد) در یکی از این فستیوال‌­های سالانه ـ‌­من اولین بار او را زمانی دیدم که از او به‌­عنوان یکی از پنج آرتیستِ دیداری-شنیداریِ سه‌­سالانه‌­ی هنر معاصر در فستیوال آسیا پاسیفیکِ کوئینزلند در سال ۲۰۰۶ تجلیل به عمل می‌­آمد­ـ بتوان پِی بُرد که او جاه‌­طلبی به­‌شدت حسابگر است. او هنرمندی است که از احساسات و شهودش تبعیت می‌­کند، و در این میان می‌­داند که چطور فرصت‌­های پیش‌­بینی‌­نشده‌­ی تولید را به چنگ آورد. بنابراین چنین حجم ستایشی از عمو بونمی از سوی مفسران دوآتشه‌­­ی آپیچاتپونگ به‌عنوان نگاهی پس‌­نگرانه به کارنامه‌­اش تا آن زمان (آن هم برای کسی که حتی چهل سالش هم نشده) لزوماً ربطی به قصد و نیت قبلی او ندارد؛ یا این‌­که می‌­گویند این فیلم دریچه‌­ی ایده‌­آلی است برای ورود به آثار او، باز هم لزوماً، ربطی به خود او ندارد؛ آن هم کارنامه‌­ای که حتی هوادارانش هم خوب می‌­دانند که برای سینماروهای عادی بسیار دشوار است و غامض.

از همان نخستین گزارش‌­ها در خصوص عمو بونمی در سالن نمایشِ کن، اگر که حتی گزارش‌­های بعد از برنده شدن نخل طلا را به حساب نیاوریم، آشکار بود که سینمای آپیچاتپونگ تنش‌­ها و جدل‌هایی چند را پیرامون خود شعله‌­ور می‌­سازد. البته این وضعیت با کسب نخل طلا کاملاً به رسمیت شناخته شد: یک موفقیت دشوار و سخت برای سینمایی دیرفهم، پیشرو، ژرف‌­اندیش، و حقیقتاً شاعرانه و آزاد و رها؛ از آن نوع سینمایی که اغلب با بی‌رحمی از چرخه‌­ی گسترده‌­ی توزیع در بسیاری از کشورها کنار گذاشته می‌­شود. لیکن آن‌­هایی که حاضر نیستند چیزی را بپذیرند [از روی حسن‌نیت با فیلم برخورد نمی‌­کنند]، شروع می‌­کنند به برشمردن تمام آن چیزهایی که در فیلم سبب سردرگمی‌­شان می‌­شود: این انسان‌­حیوان‌­های کارتونی با آن چشم‌­های براق قرمزشان، یا آن ماهی پُرزور و تحریک‌­شده در برابر زنْ نمودگارِ تجسمی جدی هستند یا خنده‌­دار؟ چرا پیرنگ به بهای مسیری انحرافی، مطول، و بدون هرگونه هشدار قبلی رها می‌­شود؟ یا چرا روایت به یک‌باره توسط قطعه‌­ای که حاوی توضیحاتی بر روی عکس­‌هایی ثابت است، قطع می­‌شود؟ یا چرا فیلم از ارائه‌­ی هرگونه روشنگری درباره‌­ی این‌­که کدام افراد یا چیزها واقعاً متعلق به زندگی‌­های گذشته ـ­‌چیزی که در عنوان فیلم هم آمده‌­ـ هستند، سر باز می‌­زند؟

در مقابل، یک موضع دفاعیِ نقادانه و شدید حولِ پذیرش عمومی فیلم‌­های آپیچاتپونگ شکل گرفته است؛ دقیقاً مشابه با وضعیتی که پیرامون پدرو کوستا یا جیا ژانک‌­ـ‌­که وجود دارد. در پاسخ به این موضع، البته، عکس‌­العملی در دورنمای گسترده‌­تر فرهنگ فیلم در حال پدیدار شدن است، [عکس‌­العملی] همراه با همان صحبت‌­های تکراری و قابل‌پیش­بینی در باب هوچی‌­گری‌­های روشن­فکرانه یا لباس جدید پادشاه[۳]. به این‌­ها اضافه کنید: این اتهام ملال‌­آور را که مثلاً این‌­­ها که دیگر تازگی ندارند، همه‌­ی این‌­ها را جو ـ‌­آپیچاتپونگ­‌ـ قبلاً هم بکار گرفته بود: جنگل‌­ها، ارواح، ساختارهای داستانی چندپاره، جلوه‌­های ویژه‌­ی آشکارا تصنعی و … .

همه­‌خداانگارِ مدرن[۴]

اکنون زمان آن است که به شکلی دقیق‌­تر بوطیقای آپیچاتپونگ را از نظر بگذرانیم. او درباره‌­ی سندروم‌­ها و یک قرن ـ­‌فیلمی سفارشی که قرار بود بخشی از مجموعه‌­‌طرح‌­هایی باشد که توسط افراد مختلف انجام می‌­یافتند، و همگی بیش‌­وکم در حکم ادای احترامی بودند به موتسارت و بر میراث او شهادت می‌­دادند­ـ می‌­گوید که گرچه هیچ اثری از این آهنگساز در هیچ‌­کجای فیلم شنیده نمی‌­شود، اما فیلم در حقیقت از تجربه‌­ی شخصی­‌اش از فلوت سحرآمیز الهام گرفته است. برای او، این اُپرا حامل حسّی است از این‌­که هدیه‌­ی زندگی چیزی است رازآمیز و جادویی، چیزی که باید در هر لحظه شکرگزارش بود. آپیچاتپونگ، در واقع، متمایزترین همه­‌­خداانگارِ سینمای معاصر است: زندگی در آثار او نه تنها یک هدیه، که چیزی مقدس است، چیزی در تلاطم و در پیوند با نشانه‌­هایی از ذات الاهی؛ و این بازتابی است بعضاً از اعتقاد عمیق او به بودیسم. در فیلم‌­های او، ارواحِ درگذشتگان همه‌­جا هستند، و بر سیر و مدارِ حوادثِ این‌­جهانی تأثیر می‌­گذارند. و خود این حوادثِ این‌­جهانی هم از منطقی جادویی تبعیت می‌­کنند: قصه‌­ها قطع می‌­شوند، تکرار می‌­شوند، از نو آغاز می‌­شوند، به دور خود می‌­پیچند، و الگویی حیرت‌­انگیز را خلق می‌­کنند.

و البته این کاراکترهای داستانی ـ­کاراکترهایی ملموسْ آن‌­گونه که هستند، و واقعیْ آن‌­گونه که آپیچاتپونگ حضور انضمامی‌­شان را ممکن می‌­سازد­ـ نیستند که چنین الگویی از زندگی و تاریخ را تعین می‌بخشند؛ بلکه در مقابل، این طبیعت است که گرما می‌­بخشد، نفس می‌­کشد، و تکان‌­تکان می‌­خورد در قلب آثار او؛ و نقشی پیش‌­برنده را ایفا می‌­کند، هم‌­چون نقشش در فیلم‌­های ترنس مالیک. در سندروم‌­ها و یک قرن و ارادتمند شما، این خودِ زمین است که گویی با ما سخن می‌­گوید، و نشانه‌­هایی از نیروی حیاتش را عرضه می‌­دارد. در اواخر فیلم دوم، زمانی که زن بر روی زمین دراز می‌کشد و زیر گریه می‌­زند، این صرفاً بدن او نیست که مویه می‌­کند، این کل زمین است که می‌­گرید آن هم از مجرای یک انسان. شیوه‌­ی متمایز فیلم‌سازی آپیچاتپونگ ـ‌­کاراکترهایی که گاه‌­وبی­گاه در نمایی لانگ‌شات دیده می‌­شوند، یا فیگورهایی ایستا و غرق در تفکر که در یک چشم‌­انداز ظاهر می‌­شوند­ـ چنین احساسی را تقویت می‌­کند.

اما چیزی در این میان وجود دارد که قضیه را پیچیده می‌­کند، یا به تعبیر دیگر آن را در یک مسیر رادیکال می‌­اندازد و پیش می‌­برد. در بیماری استوایی، در لحظه‌­ای شگفت‌­انگیز، لحظه‌­ای در میان زیباییِ منطقه‌­ی سبز استوایی تایلند، [به یک‌باره] صدای موسیقی از یک بلندگو شنیده می‌­شود، و جهان را که تا پیش از آن آکنده بود از صدای حشرات و حیوانات، از حضور خود پُر می‌­کند. دوربین حرکتی جزئی­ انجام می‌­دهد (حرکت دوربین در کارهای او همواره آهسته است؛ ژستی ظریف از کنجکاوی)، گویی کنجکاو است تا این هم‌نشینیِ سکرآور و غریبِ نهفته در جهان را فراچنگ آورد؛ جهان آن‌­گونه که در طبیعت داده شده و جهان آن­‌گونه که از طریق ماشین‌­ها و تکنولوژی عرضه شده. امواجِ پُرپیچ‌­وتابِ طبیعت با امواج تصویر­ـ­‌دانه‌­ی رادیو، تلویزیون، کامپیوتر یا سینما در هم می‌­آمیزند.

صحنه‌­های او اغلب به نحوی چیده می‌­شوند تا چنین شکلی از اتصال را نمایش و مورد مطالعه قرار دهند. مجدداً در بیماری استوایی، به یمنِ معجزه‌­ی ظریف و پیچیده‌­ی طراحی دیجیتال صدا، جیرجیر و وزوزِ طبیعت و آوای غیراین‌­جهانیِ برخاسته از قلمروی ارواح از گونه‌­ای صدای متناوبِ تکنولوژیکْ متأثر و در عین حال با آن ترکیب می‌­شوند، به نحوی که به راحتی می‌­توان آن را در هر منطقه‌­ی طبیعی‌­ای که حضور مخلوقات انسانی را به خود دیده، شنید: شبیه به ترق‌­تورقِ یک وسیله‌­ی پخش رادیویی واکی­تاکی.

آپیچاتپونگ فیلم‌­های خود را تلاشی ـ‌­جانکاه و تقریباً بیهوده‌­ـ می‌­داند برای شکل بخشیدن به خاطره‌­هایش، پیش از آن‌­که آن‌­ها را فراموش کند یا بمیرد. سندروم‌­ها و یک قرن دربرگیرنده‌­ی خاطره‌­های کودکی اوست از پدر و مادرش، که هر دو در خُن‌کائن در شمال شرقی تایلند پزشک بودند. فیلم مشخصاً واجد ساختاری دوبخشی است. نیمه‌­ی اولْ داستانِ توئی را دنبال می‌­کند: او را می‌­بینیم در حالی‌­که با بیمارانش صحبت می‌­کند، با کارکنان جدید بیمارستان مصاحبه می‌­کند، با پیشنهادات خواستگار سمجش سروکله می‌­زند، و رابطه‌­ی پیشینش را به یاد می‌­آورد. در نیمه‌­ی دوم هم شاهد داستانِ نوهنگ، سرباز وظیفه‌­ی جدید بیمارستان، هستیم.

سندروم‌­ها به پایانی اضطراب‌­آلود ختم می‌­شود، پایانی که در آن (به مانند اکثر کارهای آپیچاتپونگ) نه اتفاق خاصی از نقطه‌­نظرِ پیرنگ داستانی، که تنها حال‌­وهوایی هولناک ترسیم می‌­گردد: در این‌­جا به طرز کاملاً مشهودی، حضور ارواحِ ناآرامِ مردگان را حس می­‌کنیم، آسیب‌­دیده و فراموش‌­شده؛ ارواحی که رفتارشان همان‌قدر دنیوی و این‌­جهانی است که روحانی (آن‌­ها حتی در دنبال کردن برنامه‌­های تلویزیونی هم کمابیش مشتاق به نظر می‌­رسند) و در عمو بونمی حتی حضوری از این هم پُررنگ‌­تر می‌­یابند.

بیماری استوایی المان‌­های متنوعش را به طریقی مشابه در هم ­ادغام می‌­کند. فیلم، به مانند ارادتمند شما، با پرتره‌­ای عامدانه ساده و پیش‌­پااُفتاده از عشق و زندگی روزمره آغاز می‌­شود. اما بعد به‌­آهستگی تبدیل می‌­شود به یک قصه‌­ی ارواح؛ قصه‌­ای درباره‌­ی روحِ شَمَنی که درون یک ببر گیر اُفتاده است. در دقایقی چند، این المانِ ماورای طبیعی تنها به شکلی غیرمستقیم حضور به هم می‌رساند، از طریق بُریده‌­هایی حاوی نقاشی­‌های فولکلور. اما به‌­ناگهان، در میان جنگلی بی‌­اندازه ساکت و تاریک، سربازی چراغ‌­قوه‌­اش را روشن می‌­کند: آن‌­جا پیش‌­روی چشمان او و ما، ببری بزرگ و باعظمت بالای سر او، و بر فراز شاخه‌­ی درخت به کمین نشسته است. گرچه این اِفکتی دیجیتالی است (در واقع، بخش عمده‌­ای از بودجه‌­ی فیلم صرفِ همین شد)، اما در بستر فیلم، بسیار واقعی و ملموس‌­تر از حقه‌­های میلیون‌دلاری بلاک‌­باسترهای هالیوودی می‌­نماید.

این لحظه­‌ی بهت‌­آورِ مواجهه در بیماری استوایی برای پنج دقیقه، پنج دقیقه‌­ی استعلایی، ارتباط میان این دو مخلوق، حیوان و انسان، را همراه با یک صدای روی تصویرِ غیراین‌­جهانی[۵] به تصویر می‌کشد، آن هم در شُرُفِ یکی شدن روح آن‌­ها در اثر عمل بلعیدن. و این شکل غریب از آمیزش تنها در سینما ممکن است، زیرا غنایی‌­گریِ مدرن آپیچاتپونگ در عین این‌­که بیانِ تمنای ما برای آمیزشی استعلایی است، بر مادیتِ[۶] همه‌­­چیز، مادیت همه‌­ی اجزاءِ همواره جدا از همی که این رویا را بر تصویر می‌­سازند، تأکید دارد.

انرژی شهودی

کلمه‌­ی مورد علاقه‌­ی آپیچاتپونگ برای توصیف روند خلاقه‌­ی کارشْ اُرگانیک است. او همواره به دنبال نیروهای رانشگری است که از درون یک فرد، یک بدن، یا یک مکان برمی‌­خیزند؛ او به دنبال انحرافات و کج‌­روی‌­هایی است که ­این نیروها با خود به همراه می‌­آورند: انرژی شهودیِ کار او، به یک معنا، کاملاً مُسری و فراگیر است. کار او اما، از سوی دیگر، به نحوی اُستادانه فرم و شکل یافته؛ شاید تا حدی مایه‌­ی تعجب باشد اگر که بدانیم او برای گرفتن صحنه‌­های به‌­غایت مینیمالش چه راه‌­ها و شیوه‌­های متفاوتی را امتحان می‌­کند.

به­‌دلیل همین خصلت اُرگانیک است که اغلب بازیگران غیرحرفه‌­ایِ او، به شکلی عامدانه، چیزی مازاد بر نقش داستانی‌­شان را ارائه می‌­کنند: اگر آرکانای چِرکام در نقش پای، دندان‌پزشکِ سندروم‌­ها، چیزی برای خواندن [آواز خواندن] دارد، فیلم جلوی فانتزی او را نمی‌­گیرد و حتی بر مهارت خواندن او تأکید می‌­کند، آن هم در خلال صحنه‌­های دندان‌پزشکی. و این توضیح می‌­دهد که چرا ـ‌­در لحظاتی با امضاء سبکیِ آپیچاتپونگ‌­ـ زمانی که کاراکترهایش از قاب خارج می‌­شوند و هم‌­چنان به گفت‌و­گو ادامه می‌­دهند، در حالی‌­که دوربین دارد تصویری از چشم­‌اندازهای اطراف را نشان می­‌دهد، کار به جایی می‌کشد که تنها با کمک میکروفون است که می‌­توان ادامه‌­ی گفت‌­وگوی آن‌­ها را شنید. از خلال همین جزئیات به‌­ظاهر پیش‌­پااُفتاده و بی‌­ربط است که بینش کیهانی (و اغلب کمیک) او پدید می‌­آید.

گرچه شاید خیلی روشن و سرراست به نظر نرسد، اما فیلم‌­های او واجد بارِ اروتیکی هستند که در سینمای معاصر منحصربه‌­فرد است. این امر، تا حدی، به بلندنظری و شعور خود آپیچاتپونگ برمی‌­گردد: جنسیت صرفاً بخشی از طبیعت و زندگی است، و هر انسانی، پیر یا جوان، در معرض جریان زنده و دائمی اِروس قرار دارد. فیلم‌­های او با گونه‌­ای بی‌­اعتنایی و سردیِ شکوهمندْ جنسیت را ترسیم کرده و به بحث می‌­گذارند: صحنه‌­ی بوسه‌­ی شهوانیِ سندروم­‌ها به نمایی ساده و صریح از برآمدگی شلوارِ دکتر ختم می‌­شود (یکی از آن لحظاتی که در کشور تایلند با مشکل سانسور مواجه شد). اما جنسیت در سینمای او در عین حال واجد کیفیتی مبهم‌­تر، سیال‌­تر، و رازآمیزتر نیز است؛ این جنسیتی است که با جریان روانیِ زندگی‌­های گذشته سروکار دارد و هیچ وقعی به مناسبات اجتماعی برآمده از سن، نژاد، طبقه، جایگاه، و تمایزات جنسی نمی‌­نهد.

تمامی فیلم‌­های او ردپاهایی از فرایند ساخته‌­شدنشان را نیز دربردارند. ویدئوی تماشاییِ امیال دنیوی (۲۰۰۵)، در واقع، تماماً در پشت صحنه می‌­گذرد، شبیه گونه‌­ای مستندنگاری، فقط نکته‌­ی قضیه این است که این فیلمی که می‌­بینیم دارد فیلم‌برداری می‌­شود، برای آپیچاتپونگ، صرفاً ترفند و بهانه‌­ای بوده تا میکروفون‌­ها و دوربین‌­های ویدئویی استراق سمعِ خود را ـ­‌که تعدادشان اصلاً هم کم نیست‌­ـ در میان بازیگران و کارکنان قرار دهد. البته هدف او تنها این نیست که توهم ناشی از غرق شدن در تصاویر ـ­‌مشخصه‌­ی سینمای روایی‌­ـ را بشکند؛ او عقیده دارد که روند ساخت یک فیلم ـ‌­[متشکل از] هزاران منظره و صدای فرار، گذرا، جنبی و برهم‌­کنشِ حاصل از آن‌­ها‌­ـ مقوله‌­ایست فراتر، زنده‌­تر، و جذاب‌­تر از چیزی بسته و تمام‌­شده. و ما اغلب می‌­توانیم این غنای اُرگانیکِ جهانِ خارج‌­‌ ­از‌­ ­قابِ فیلم­‌های او را احساس کنیم.

آپیچاتپونگ اغلب جزئی از گرایش اخیر سینما به سوی مینیمالیسم به شمار می‌­آید، در کنار تسای، هو شیائو­ـ­شین و دیگران. او شاید مینیمالیست باشد، لیکن تُنُکی[۷] یا رقّتِ عناصر در کارهای او ـ‌قاب‌بندی­‌های ساکن و ایستا از چشم­‌اندازهایی نه‌­چندان نزدیک، تماشای صحنه‌­ها یا مناظری خاص برای زمانی طولانی، علاقه به ثبت مناظر و اتفاق‌­ها در زمان واقعی­ نظیر اجرای کامل یک ترانه یا رقص‌­ـ مغایر با سرشاری و پُرمایگیِ[۸] لحظه­ به لحظه‌­ی فیلم‌­هایش نیستند. در حقیقت، حیات فیلم‌­های او نه در رقیق کردن تجربه‌­ها، که در مزه‌­مزه کردن آن‌­ها نهفته است، در انبساط آن‌­ها تا هر چه بهتر شناخته شوند. او شعری سینمایی را می‌­سراید ـ­و به گونه‌­ای روحانیت مدرن دست می‌­یابد­ـ، آن هم در میان همه‌­ی کج‌­روی­ها و نافرمانی‌­هایی که جهان جدید برایمان به ارث گذاشته است.

سینمای او در فرهنگ معاصر در محل اتصال جریانات مدرنیستی و پست­‌مدرنیستی جای می‌­گیرد. فیلم‌­های او، در نگاه نخست، عمیقاً مدرن هستند. همه‌­چیز در این سینما پاره‌­پاره و ازهم‌­گسیخته است: پیرنگ‌­ها، بدن‌­ها، ایماژها، صداها، و ساختارهای زمانی و فضایی. فیلم کوتاه او ـ­زمانی که در دانشکده‌­ی هنر شیکاگو درس می‌­خواند­ـ، هم‌­چون خشم بی‌­امانِ امواج کوبنده (۱۹۹۵)، از همان موقعْ موتورِ آپیچاتپونگ را روشن کرد و به راه انداخت؛ گرچه هنوز همه‌­چیز در حالت جنینیِ خود بود: ترکیب یک حاشیه‌­ی صوتی پُرهیجان (مربوط به یک نمایش رادیوییِ پُراحساسِ تایلندی) با تصاویری مُرده و دلگیر از دسته‌­ای از کاراکترهای کم‌­حرف و گرفتار زندگی روزمره. و بدین ترتیب، توانست شمیمی حزن‌­انگیز را از خلال انفصال غم‌­انگیزِ میان آرمان و واقعیت بیافریند.

با همه­‌ی این‌­ها، آپیچاتپونگ به چیزی ورای این ازهم‌­گسیختگی دست می‌­یابد: به وحدتی والاتر، گونه‌­ای طنین یا ارتعاش میان اجزاء پراکنده و جدااز­هم. فیلم‌­های او مرثیه‌­ای بر آن‌­چه از دست رفته یا نابود شده، نیستند؛ آن‌­ها، در مقابل، خود را وقف استردادِ پیام‌­هایی ناشناخته می‌­کنند، پیام‌­هایی که تا پیش از این شنیده نشده‌­اند.

این شبیه به بینش و تصوری (و صدایی) است که فیلسوف و پیامبر پست‌­مدرنیسم، ژان‌ـ‌فرانسوا لیوتار، در ذهن می‌­پروراند، زمانی که در سال ۱۹۸۵ طرح کلی خود تحت عنوان «غیرمادی‌­ها[۹]» را برای نمایشگاه مرکز پُمپیدو آماده می‌­کرد. او در پِی ترسیم شکلی از تجربه‌­ی گالری‌­گردی بود که در آن بازدیدکننده میان سایت‌­هایی نامتمایز در رفت‌­وآمد بود، و گهگاه به‌­واسطه­‌ی پیام‌­های الکترونیک و مرموز مسیر خود را تغییر می‌­داد؛ فضا نه تنها انباشته از گردهم‌­آیی‌­ها بود، که نواحیِ عبوری‌­ای[۱۰] را هم دربرمی‌­گرفت که او «بیابان‌­ها» یا مناطق بی‌­طرف می‌­نامید. در این طرح، صدا همان‌قدر نقش حیاتی داشت که منظر.

لیوتار در یادداشتش برای نمایشگاهْ داستان سفری جذاب و غریب را تعریف می‌­کند: «زمانی که از سن دیه‌­گو به سمت سانتاباربارا رانندگی می‌­کنی، مسافتی بالغ بر چند صد کیلومتر، [در واقع] در حال عبور از منطقه‌­ای هستی تحت عنوان «منظومه‌­ی شهری[۱۱]»؛ جایی که نه شهر است، نه روستا، و نه بیابان. تضاد میان مرکز و پیرامون محو می‌­گردد، و هم­چنین تضاد میان درون (شهر مسکونی) و بیرون (طبیعت). مجبوری چندین مرتبه طول موج رادیوی ماشین را عوض کنی، چرا که از میان چندین منطقه/ایستگاه رادیویی مختلف عبور می‌­کنی. وضعیت بیشتر شبیه به یک توده‌­ی درخشان غبارمانند[۱۲] است که در آن ماده­‌ها (ساختمان‌­ها، بزرگراه‌­ها) در حالتی نیمه‌­پایدار[۱۳] از انرژی هستند. خیابان‌­ها و بولوارها دیگر نمایی[۱۴] ندارند. اطلاعات توسط تشعشع­‌ها و واسطه‌­های نامرئی پخش می‌­شوند.

و چه راه بهتری برای توصیف سینمای مبسوطِ[۱۵] آپیچاتپونگ ویراستاکول وجود دارد جز آن‌­که از اصطلاحاتی نظیر تشعشع و واسطه‌­های نامرئی بهره ببریم؟

……

این نوشته نخستین‌بار در شماره‌ی هشت فصلنامه‌ی فیلمخانه (۱۳۹۳) منتشر شده است. صورت تغییریافته‌ای از این مقاله پیش‌تر در مجله‌‌ی سایت‌اندساوند به چاپ رسیده؛ متن حاضر نسخه‌ی کامل مقاله است که از سوی آدرین مارتین در اختیار فیلمخانه قرار گرفته و برای نخستین‌بار منتشر می‌شود.


پی­‌نوشت­‌ها

[۱] – برای مثال در رأی­‌گیری نشریه‌­ی فیلم کامنت، این فیلم به‌عنوان چهارمین فیلم برتر دهه‌­ی ابتدایی ۲۰۰۰ معرفی شده است (مترجم).

[۲] – the Primitive project

[3] – اشاره به داستانی قرن نوزدهمی با همین عنوان از هانس کریستین آندرسون. داستان راجع به دو نساجی است که به پادشاهی قول دوختن یک دست لباس جدید را می­‌دهند که تنها برای عده‌ای ـ‌­مقربین و معتمدین‌­ـ قابل رویت باشد و بی‌­خبران و احمق‌­ها و بی‌­کفایت‌­ها نتوانند آن را ببینند. در پایان، زمانی که پادشاه با لباس جدیدش در حال رژه رفتن است، کودکی داد می‌­زند «او که هیچی نپوشیده است». از این داستان، امروزه، به عنوان یک اصطلاح در اشاره­ به ارزش‌­ها و عقایدی یاد می‌­شود که پایه و بنیان تجربی ندارند و صرفاً در فضایی اوهام­‌گونه است که منطقی به نظر می‌­رسند (یک جور جهالت فراگیر و همه‌­گستر که در آن مبنای اعتقادِ کاذبِ هر فرد نه رجوع به تجربه یا واقعیت، که توسل به باور کاذب دیگری است). آدرین مارتین، در این قسمت، با لحنی کنایه‌­آمیز به این نکته اشاره می‌­کند که دستاویز قرار دادن چنین تعابیری برای بی‌­اعتبار انگاشتن آپیچاتپونگ، کوستا یا سینماگرانی از این دست، بیش­ از اندازه، تکراری و کلیشه‌­ای شده‌­ است (مترجم).

[۴] – Modern pantheist

[5] – otherworldly voiceover

[6] – materiality

[7] – sparseness

[8] – richness

[9] – The Immaterials

[10] – transitional areas

[11] – conurbation: این اصطلاحی است که نخستین بار از سوی پاترک گدس در سال ۱۹۱۵ و در کتاب معروف شهرها در تحول بکار گرفته شد. این اصطلاح به ناحیه‌­ای بزرگ مشتمل بر تعدادی شهر، شهرک، و مناطق حائلِ شهری و روستایی، که میان تمامی‌­شان اتصال فیزیکی و ارتباط عملکردی وجود دارد، اشاره می‌­کند (مترجم).

[۱۲] – nebula

[13] – metastable

[14] – facade

[15] – expanded cinema: فرمی از سینمای آوانگارد است که از گونه‌­های متنوعِ به‌­روزترین تکنولوژی‌­ها بهره می‌­برد، نظیر جلوه‌­های ویژه، هنر کامپیوتری، هنر ویدئویی، اجراهای چندرسانه‌­ای (اجراهایی که رقص و موسیقی و تئاتر را در هم ادغام می­کنند) و … (مترجم).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *