آقای میزو، ما همه صدای مادر را شنیدیم …
(دربارهی «صدا» در سانشوی مباشر)
دختر، فقیر و غمگین و به بند کشیده شده، در اتاقکی حقیر و پست ریسمان میتابد که ناگهان آوازی محو در صحنه به گوش میرسد و نام واقعی او و برادرش را نجوا میکند: «چقدر آرزوی دیدن تو را دارم، زوشیو/آیا زندگی، همه، رنج و عذاب نیست؟/ آنجو، چقدر آرزوی دیدن تو را دارم/ آیا زندگی، همه، رنج و عذاب نیست؟ …». این صدای کیست؟ این صدا از کجاست که در این اسارتگاه، در ملک سانشوی مباشر بیرحم، نام واقعی او، آنجو، و برادرش، زوشیو، را صدا میزند؟ آنجو، لحظهای، خیره و متحیر در خود فرو میرود و سپس در جستجوی منبع صدا به عقب سر برمیگرداند. دوربین همراه با حرکت او در عمق، به آهستگی، در عرض حرکت میکند تا او را در کنار دخترک تازهواردی به تصویر بکشد که دارد آواز میخواند. دخترک از سرزمینهای دور آمده، از جزیرهی سادو، همانجا که سالها پیش، آن زمان که آنجو و زوشیو هنوز کودک بودند، مادر را از آنها جدا کردند و به آنجا فرستادند. دخترک از تبعیدگاه مادر میآید و آواز او را با خود میآورد، آوازِ معروف جزیرهی سادو، آواز یک روسپی که زمانی مادر آنجو و زوشیو بوده است.
این اولین نشانه از مادر است، آن هم بعد از سالها، سالها اسارت و رنج و بردگی. آواز مادر از زبان دخترکی از همه جا بیخبر. صدای خارج از قابِ او، قاب را، قلب رنجور و جراحت دیدهی آنجو را، و عواطف و احساسات ما را، مالامال از حضور و طنین خود میکند. این صدایی است که اکنون را به ده سال قبل، زمان جدایی فرزندان از مادر، وصل میکند. در حالیکه در ادامهی سکانس، آواز مادر را از زبان دخترک روی صورت گریان آنجو میشنویم و میبینیم، با یک دیزالو، اشکهای آنجو درمیآمیزند با تصویر دریا. دریا، همانی که ده سال پیش با قایقها و مردان شرورش، مادر را برای همیشه با خود بُرد به سرزمینهای دور. با این دیزالو، اما چیز دیگری هم تغییر میکند: ترانهی مادر از زبان یک کاراکتر فرعی بدل به کلیدیترین عنصر حاشیهی صوتی فیلم میشود و فضای عینی، ذهنی، و روانی کاراکترها و اتمسفر فیلم را به تسخیر خود در میآورد. از اینجا به بعد، آواز مادر دیگر نه ذکرِ دخترکی خسته و به بند کشیده شده، که صدای همواره حاضر جهان یک فیلم است. و به راستی چند فیلم را در تاریخ سینما میتوان به خاطر آورد که در آنها صدای درونـداستانی (دایجتیک) متعلق به کاراکتری فرعی، اینچنین، به صدای برونـداستانی (غیردایجتیک) و همواره حاضر یک فیلم بدل شود؟
انتشار صدای مادر از آن اتاقک حقیر و پستِ ملک اربابی به بندبند جهان فیلم، به تمام ذرات و سلولهایش، کیفیتی مرموز، اثیری، و چه بسا ملکوتی به فیلم میبخشد. سانشوی مباشر با انتشار صدای مادر چیزی دیگر میشود: دیگر نه یک ملودرام با مختصات آشنای زمینی و روابط متعارف سببی، که ملودرامی است روحانی که نیروی پیشبرندهاش را از صدایی مرموز و ملکوتی میگیرد و در آن انگیزهها و سرنوشتها در جایی دیگر غیر از اینجا شکل میگیرند و نقش میبندند. برادرِ خوگرفته به ظلم و ستم ملک اربابی، در جایی از فیلم زمانی که مشغول جمعآوری کاه و علف است، به ناگهان آن صدا را میشنود. آیا این صدا واقعی است یا زادهی خیال و توهم اوست؟ این صدای وجدان معذب اوست یا ندایی است ملکوتی از عالم غیب؟ او با شنیدن صدای مادر، از پا میاُفتد و زیر گریه میزند. نیرویی مرموز بر او چیره شده و روح و جانش را به تسخیر درآورده است. او دیگر حاضر نیست به ملک اربابی، نزد سانشوی مباشر بیرحم، بازگردد. باید برود، اما بدون خواهر. آنجو میخواهد بماند، یعنی باید بماند تا برادرش بتواند فرار کند. او میماند تا برادرش در پی مادر، و همچنین پدرِ سالها پیش تبعید شدهاش، راهی شهر و دیاری دیگر شود. برادر به او قول میدهد که برمیگردد و آزادش میکند. واقعاً هم برمیگردد، چندی بعدتر زمانی که به خانوادهشان اعاده حیثیت شده و او به سِمت سابق پدر، فرمانداری، رسیده، اما دیگر از آنجو خبری نیست. او تنها کمی بعدتر از عزیمت موقت برادر، برای همیشه عزیمت میکند: در حالیکه صدای مادر را در گوش دارد (و داریم)، شجاعانه و پاکبازانه، پا در برکهی جنگل میگذارد و برای همیشه خود را به آب میسپارد. این ملودرامی است که در آن برادر، زوشیو، با صدای مادر دوباره بیدار میشود و دختر، آنجو، با صدای مادر به خواب ابدی میرود.
با مرگ پدر در تبعید و خودکشی دختر در ملک سانشو، برای زوشیو تنها یک گزینه، یک انتخاب، باقی میماند: جستجوی مادر در جزیرهی سادو، در سرزمینی که سالها پیش در آن به بردگی و روسپیگری کشیده شده است. سکانس پایانیْ کیفیت و کارکرد صدا در فیلم را به نقطهی غایی خود میرساند: زوشیو، درمانده و مستأصل، در زمینهای متروک و سیلزدهی کنار دریا سرگردان و متواری است که به یکباره صدایی محو از پس صدای باد و امواج دریا به گوشش میرسد. این همان صدای آشناست، صدای مادر، صدای ملکوتیِ مادرْ پیچیده در بیکرانگی خشکی و دریا. زوشیو با دنبال کردن صدا، اینبار به خود مادر میرسد. ملکوت صدای مادر با واقعیت صدای مادر درهممیآمیزند و پسر به مادر میرسد. اگر در نیمهی ابتدایی فیلم، صدا از اتاقکی مفلوک در ملک اربابی سانشو، از حنجرهی دختری ناشناس و تازه از راه رسیده، به پرواز درآمده بود و به آسمانها رفته بود و کل اتمسفر حسی، عاطفی و روانی فیلم را از آن خود کرده بود، در انتها دوباره به زمین مینشیند و از حنجرهی خسته و ناتوان مادر بیرون میآید. رجعتی استعلایی از یک منبع صوتی درونـداستانی به یک منبع صوتی برونـداستانی و بازگشت دوباره از دومی به اولی.
صدای مادر، اما، در خوانشی متفاوت، صدای تاریخ نیز هست؛ صدایی از اعماق تاریخ و خطاب به امروز. این صدایی است برخاسته از قلب سدههای میانه، از ژاپن قرون وسطی، و از دل افسانهها و فولکلورهای قرن یازدهم، که تا به امروز امتداد مییابد. سانشوی مباشر در سال ۱۹۵۴ اکران شد، فقط کمی بعدتر از جنگ جهانی دوم و فاجعهی هیروشیماـناکازاکی. به رغم قضاوت اولیهی برخی از منتقدان که رجعت میزوگوچی در سانشو و دیگر آثار دههی پنجاهیاش به تاریخ و افسانه را امکان گریزی از مواجههی واقعی با ژاپن واقعی میدانستند، اما شاید هیچ تصویری بیشتر از ایماژِ زنان دردکشیده و خانوادههای ازهمپاشیده و عشقهای تباهشدهی درامهای تاریخی او گویای احوال واقعی ژاپن و ژاپنیها در آن برهه نبوده باشد. صدای مادر در سانشو نغمهای است که همهی زنان دردمند فیلمهای تاریخی میزو، و همهی آن روسپیها و دلبرکان تنها و غمگین و شرمزدهی او را، در گسترهی تاریخ و افسانه، از گذشته تا اکنون، فرا میخواند و بر زخم و درد آنها مرهم میگذارد.
……
این نوشته نخستینبار در شمارهی پانزدهم فصلنامهی فیلمخانه (۱۳۹۴)، در پروندهی سینمای ژاپن، منتشر شده است.