پرش به محتوا
خانه » «زابریسکی پوینت»، پنجاه سال بعد

«زابریسکی پوینت»، پنجاه سال بعد

ماندن در یک جوانی ابدی: در تصاویر پایانی زابریسکی پوینت، دختر جوان رو به خانه‌ی کارفرمای میان‌سالش، قلعه‌ای مدرن و کشیده بر فراز صخره‌ها، می‌ایستد و نابودی آن و ساکنانش را تصور می‌کند. قلعه منفجر می‌شود، بارها و بارها، از فاصله‌های متفاوت، از زاویه‌های ناهمسان، و محتویات و اجزایش بارها و بارها در آسمان پخش می‌شوند. در میان چوب‌ها و سنگ‌های معلق، اما انفجاری دیگر هم رخ می‌دهد. خیال‌پرداز این دومی خودِ آنتونیونی‌ست. با انفجار اول، محتویات خانه به پرواز درمی‌آیند و با انفجار دوم، اُبژه‌های تمدن. چوب‌ها، سنگ‌ها، میزها و صندلی‌ها، گوشت‌ها و بطری‌ها، میوه‌ها و رخت‌ها، و کتاب‌ها و کلمه‌ها به پرواز درمی‌آیند. تمنای ویرانگر دختر در همدستی با تخیل شاعرانه‌ی فیلمساز، سوار بر وهم موسیقایی پینک فلوید، پایان را به تصویر می‌کشند: نیست‌ونابود کردنِ همه‌ی آن‌چه که بعد از جوانی، انتظارِ جوانی را می‌کشند؛ این‌که بعد از جوانی، دیگر چیزی ادامه پیدا نکند؛ این‌که زابریسکی پوینت و هم‌آغوشی‌های خاک‌آلود و هذیانیِ آنْ آخرین تصویر باشد؛ این‌که خاطره‌ی پسر شهیدشده آخرین خاطره باشد.

در مواجهه با یک سرزمین تازه، غوطه‌ور در میان شهرها و بیابان‌های بی‌انتها، و در بستر تب‌زده‌ی آمریکای اواخر دهه‌ی شصت، آنتونیونیِ مدرنیستْ رمانتیک‌تر از هر زمان دیگری‌ست، و نه فقط رمانتیک‌تر، که شاید بی‌پرواتر. بی‌اعتناء به سه‌گانه‌ی بارها تحسین‌شده‌اش، دور از چشم‌اندازهای صنعتی آشنایش، و با انحرافی غریب از زبان و فرمِ (احتمالاً) بزرگ‌ترین فیلمش، آگراندیسمان، در زابریسکی پوینت دست به تجربه‌ای جنون‌آمیز می‌زند و یکی از ولگردترین روایت‌های تاریخ سینما را خلق می‌کند: روایتی پَت‌وپهن در سرزمینی بی‌کران که هم‌گام با جوانانش، بی‌دلیل محکمه‌پسندی، از این‌سو به آن‌سو می‌رود. بر خلاف آگراندیسمان، زابریسکی پوینت در آن سال‌ها (و حتی تا امروز) هیچ‌گاه فیلم محبوبی در نزد منتقدان و سینمادوستان نبود؛ و بهای این رادیکالیسمِ روایی (و صدالبته تصویری)‌ را با طرد و انزوایش پرداخت.

این سرنوشت خود آنتونیونی هم بود؛ عقوبتِ تک‌روی‌ها و جاه‌طلبی‌هایش. جوری در دهه‌ی هفتاد فیلم می‌ساخت (حتی همان سه‌تا) که انگار تازه شروع کرده، انگار نه انگار شصت سالگی را رد کرده، که دیگر پیرمردی شده. پروژه‌های دهه‌ی هفتادش تعویقِ پیری بود، تمنای جوانی ابدی، خطر کردن و در مخاطره زیستن. اما دهه‌ی هشتاد و دهه‌ی هشتم عمر او نزدیک بود. رویای دختر جوانِ زابریسکی پوینت، هر چقدر هم شورانگیز، بالاخره تمام می‌شد و او سوار بر ماشین دوباره راهی شهر می‌شد، به سوی آینده، به سوی میان‌سالی؛ و این عاقبت خالقش هم بود: او که در رویای جوانی، پیری را خیلی دیر باور کرد.

……

این نوشته نخستین‌بار در صفحه‌ی اینستاگرام نگارنده منتشر شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *